از روز مادر که ميگذريم به روز پدر و ميلاد امام علي(ع) ميرسيم.
هميشه دوست داشتم برم اعتکاف تا ببينم چجوريه!چه حسي داره ولي خب ميترسيدم،نميدونستم لياقت ميخواد اينجور جاها رفتن يا نه؟ اگه برم تحملشو دارم که سه روز خودمو بسپارم به خدا
هرسال به بهانه درس و سختيهاش نميرفتم.امسال زمان برگزاريش با کلاسهام تداخل نداشت ولي اصلاً تو فکرش نبودم که بخوام برم تا اينکه دوستم پيشنهاد داد که امسال بريم.گفتم دوستم آدم پايه اي هست باهاش خوش ميگذره و قبول کردم.هنوز درگيره انتخاب بوديم که ميتونيم از پسش بربيايم يا نه؟ که دوستم گفت شنبه يعني روز سوم اعتکاف امتحان داره و استادش گفته حتي اگه پدرمادرتونم بميرن بايد بيايد براي امتحان.
دانشگاهامون جداست ولي تو يه مسجد قرار بود برگزار بشن اعتکاف دانشجويي دانشگاه آزاد که من هستم و علمي کاربردي که دوستم اونجا تحصيل ميکنه.
يه هفته مونده به اعتکاف هم مامانم پاش که توي عيد رفت توي جوب و بعد از خوب شدن ظاهرش فهميديم که از داخل عفونت رسيده به خونش و بايد بستري ميشد و روز چهارشنبه مرخص شد.دو شب پيش مامانم تو بيمارستان ميموندم و خسته بودم و تازه کلاسم تموم شده بود که ديدم تماس بي پاسخ از فرمانده بسيج دانشگاه دارم.زنگ زدم بهش گفت که اسمتو رزرو کردم براي اعتکاف چون گفته بودي حالا مياي يا نه؟بهش گفتم تا شب بهت خبري ميدم.گفت خب امشب بايد بياي مسجد شروع ميشه اعتکاف سريع تصميمتو بگير.از دوستامم ينفرميخواست بره
منم رفتم خونه بين موندن خونه و کمک به مادرم و مسجد رفتن مونده بودم که خواهرم گفت من پيش مامان ميمونم تو برو اعتکاف.
منم آماده شدم و داييم رسوندم به مسجد.ولي اون دوستمم نيومد و خودم تنها مونده بودم.بقيه هم دوستام بودن ولي با دوستاي صميميشون اومده بودن روم نميشد برم پيششون.
ديگه دلمو زدم به دريا و گفتم خب چه بهتر، کسي که باهام نباشه کمترحرف ميزنم و بيشتر دعا ميخونم.يه دخترخانوم هم نزديک من بود و شب همش سرش تو گوشي بود.پيش خودم گفتم اين بنده خدا هم تنهاست خودشو با گوشي سرگرم کرده در صورتيکه من کلا نت رو خاموش کرده بودم تا سه روز جدا از دنياي مجازي باشم.
ولي بعدا همون دخترخانوم منو ديد و گفت از کدوم دانشگاهي؟بهش جواب دادم و اون گفت آهان گفتم قيافت برام آشناس تو دانشگاه ديدمت،تنهايي؟ -آره -مياي پيشم؟
و ما دوووووووووووست شديم.ناجورم دوست شديم.همش پيش هم بوديم.سر سفره منتظر هم ميمونديم.براي نماز جا ميگرفتيم صف اول نمازجماعت.
اين سه روز که گذشت.بسيار هم عالي و بدون اعمال سخت.
دين ما مسلمون ها منزوي نيست، حتي اعتکافش هم دسته جمعي. بقول خانوم ها سه روز همسايه تو مسجدي همديگه بوديم.
بعد هم به استقبال خانواده و دسته گل مواجه شدم.من که وقت نشد روز پدر کادو بخرم ولي ايشون برام گل اورد:)
يکشنبه هم متاسفانه مقاله اي که تکليف کلاسيم بودو ننوشته بودم و کل کلاسمون يا ننوشته بودن و يا ناقص بودن بجز مقاله يک نفر.استاد هم جريممون کرد که 8 مقاله با موضوعات متفاوت بنويسيم.آخه من نميدونم هفته که هفت روزه ما چطوري 8مقاله بنويسيم؟ ياااااااااااااا خدا
درباره این سایت